همه چیز

در این وبلاک همه چیز یافت می شود البته نه همه ی همه چیز

همه چیز

در این وبلاک همه چیز یافت می شود البته نه همه ی همه چیز

۴ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

داستان دوم : کوهنوردی بود که میخواست به قله بلندی صعود کند . پس از سال ها تمرین و آمادگی ، سفرش را آغاز کرد . به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملاً تاریک شد . به جز تاریکی شب هیچ چیز دیده نمیشد . سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند . کوهنورد همانطور که داشت بالا می رفت ، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود ، ناگاه لغزید و با سرعت هرچه تمام تر سقوط کرد .

سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس ، تمامی خاطرات خوب و بد زندگی اش را به یاد می آورد . داشت فکر می کرد که چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد . در آن لحظات سنگین که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد : خدایا یاری ام کن ! ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می خواهی ؟ - نجاتم بده خدای من ! - آیا به من ایمان داری ؟ - آری همیشه به تو ایمان داشته ام - پس آن طناب دور کمرت را پاره کن ! کوهنورد وحشت کرد . پاره شدن طناب یعنی سقوط بی تردید از فراز کیلومتر ها ارتفاع . گفت : خدایا نمیتوانم . خدا گفت : آیا به گفته من ایمان داری ؟ کوهنورد گفت : خدایا نمیتوانم . نمیتوانم . روز بعد گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمین فاصله داشت ........

حالا به نظر شما پند و عبرت این داستان برای کیا صدق می کنه ....؟؟؟


پند (2)

این داستان برای کسانی است که از خدا طلب خیر می کنند . یا بیشتر برای کسانی که از خدا به واسطه قرآن طلب خیر و یاری می کنند . یا به نوعی همان استخاره ... وقتی جوابی مورد دلخواه شخص داده نمی شود به آن گوش نمی دهند و آنچه را که خود میخواهند انجام میدهند . و سرانجان در مسیر و راهی که خود انتخاب کرده اند دچار مشکل میشوند اما باز هم پند نمی گیرند .

و شاید مثل این داستان خیلی وقت ها برای خود ما اتفاق افتاده اما باز هم پند نمیگیریم .

فردا منتظر پند شماره 3 باشید .




روز ها می گذشت اما گنجشک با خدا هیچ نمی گفت ، هر بار فرشتگان سراغش را می گرفتند خدا می گفت می آید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که درد هایش را در خود نگه میدارد و سرانجام روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لب هایش دوختند ، اما باز هم هیچ نگفتتا خدا لب به سخن گشود : "با من بگو از آنچه در سینه تو سنگینی می کند " . گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگی هام بود و سر پناه بی کسی ام .
اما تو با توفانی بی موقع آن را از من گرفتی ! آن لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود ؟ ناگاه سنگینی بغضی راه بر کلامش بست . سکوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند .
خدا گفت : ماری در لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند . آنگاه تو از کمین مار پر گشودی . گنجشک اما خیره در خدایی و وسعت پناه او مانده بود . خدا گفت و چه بسیار بلا ها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخواستی .
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فروریخت . صدای گریه اش ملکوت خدا را پر کرد .
پند : گاهی اوقات اتفاقات ناخواسته سبب رنجش ما میشود ، آیا تا به حال به دنبال اتفاق بوده ایم . شاید مصلحتی در آن نحفنه باشد و شاید خیری . پس برای بعضی از خواسته ها و آرزوهیمان اصرار نورزیم شاید این خواسته در آینده ای نچندان دور تبعات نا خوشایندی را برای ما در پی داشته باشد ...



حتما شعر (زاغکی قالب پنیری دید به دهان بر گرفت و زود پرید) رو خوندید !

در این بخش ورژن جدیدی از این داستان رو براتون آماده کردیم

داستان از این قرار هستش که آقا روباهه نتونسته کلاغ رو راضی کنه !

پس نتیجه میگیره که از روش های جدید استفاده کنه !

این قسمت شامل 9 عکس هست که خیلی جالب و دیدنی داستان رو به تصویر کشیده

پیشنهاد میکنم از دستش ندید.



//bayanbox.ir/view/5062824084929685908/Robah-Zagh-RadsMs02.jpg










روزی روزگاری در یکی از روستا ها کدخدای زندگی می کرد که همیشه به مردم دیگه زور می گفت و از اون ها سوءاستفاده می کرد و هیچ خدایی رو بنده نبود.

از قضا توی این روستا مش حسنی زندگی می کرد که یک باغ سرسبز میوه داشت. اما کدخدای زور گو بخاطر اینکه چاه آب دستش بود، آب باغ مش حسن رو بسته بود.

مش حسن برای اینکه راه حلی برای این مشکل پیدا کنه رفت پیش ناخدای باهوشی که توی اون روستا زندگی می کرد و ناخدا گفت بهتره تو باغ خودت چاه بکنی و محتاج کدخدای زورگو نشی.

اما مش حسن که حال و حوصله این کارهارو نداشت و می‌خواست هرچه زودتر به آب برسه به حرف ناخدای باتجربه و باهوش گوش نداد و رفت پیش کدخدای زورگو.

کدخدا که خودش باغ داشت و نمی خواست مش حسن رو دستش بلند بشه به مش حسن گفت مشکلی نیست اما دیگه نباید فلان میوه ها رو توی باغت داشته باشی و مش حسن هم قبول کرد.

اما کدخدای زورگو بیشتر طمع می کرد و هربار میوه دیگه ای رو هم حذف می کرد. تاجایی که به مش حسن فقط اجازه کاشت کلم و هویج سبزیجات رو داد و گفت به این شرط که این کره الاغ من هروقت که از کنار باغ تو رد شد باید بهش اجازه بدی تا از سبزیجات باغت بخوره.

اما این کره الاغ چموش هروقت از کنار باغ مش حسن رد می شد کلی از سبزیجات باغ مش حسن رو می خورد تا جایی که حتی همون سبزیجات هم دیگه چیزی ازش نموند و مش حسن به خودش گفت ای کاش به حرف ناخدا گوش می دادم...

این بود کل حقیقت مذاکره مش حسن با کدخدای زورگو. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...


www.ba133.blog.ir منبع